دانلودستان سویل دانلود نرم افزار,دانلود گیم,دانلود کتاب,دانلود موزیک |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:داستان عاشقانه,داستان غمگین,داستان غم انگیز,داستان عشقولانه,داستان لاو,Love Story,Story,Love,, :: 3:50 :: نويسنده : مقصود بدل آبادی
شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من ... ![]() ادامه مطلب ... یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:داستان عاشقانه,داستان غم انگیز,داستان غمگین,داستان عاشقانه و غمگین عشق چیه,داستان عاشقانه عشق چیه,داستان غمگین عشق چیه,عشق چیه,عشق, :: 3:40 :: نويسنده : مقصود بدل آبادی
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره
ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو
انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده
بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن
معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق
چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای
گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم
خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان
دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از
عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ
کنید و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم .... ![]() ادامه مطلب ... یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان غم انگیز,داستان خیانت,داستان تنهایی,خیانت,غم انگیز,غمگین,داستان غمگین,داستان مرگ عشق,داستان عشق,داستان عشق مریم و علی,داستان غم انگیز مریم و علی,داستان عاشقانه و غم انگیز مریم و علی,داستان عاشقانه و غمگین مرگ عشق علی و مریم, :: 3:25 :: نويسنده : مقصود بدل آبادی
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : ![]() ادامه مطلب ... آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||